وقت و بی وقت

ساخت وبلاگ
دلار دوباره دارون گرون میشه. دیروز از 13500 هم رد شد. امروز دارم خبر می نویسم. مواد اولیه شوینده نیست، گوشت نیست، شکر نیست، میگن بعد عید ماکارونی نیست و از همه اینها مهمتر ارز نیست و از ارز مهم تر امی وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 1 اسفند 1397 ساعت: 1:07

بی بی اشرف پارسال مُرد! 22 دی ماه 96.  شش ماه شده و من شش ماهه میخوام اینجا بنویسم اما نشده. نمی تونم. ما خیلی وابسته اون نبودیم اما مرگش خیلی دردناک بود.  هنوزم نمی تونیم بنویسم و چیزی که باعث شد حال وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:11

قطعا ادم وقتی غمگینه وبلاگ چک می کنه. میاد نگاه می کنه که ببینه دو سال قبل سه سال قبل یا سال قبل این وقت ها حال و هواش چطوری بوده؟ همینقدر ابری یا آفتابی؟ شنبه است. دستم از بیخ درد می کنه. به طرز وحشتناکی. مزخرفترین آخر هفته دنیا را داشتم. پر از اعصاب خردی و تعارف و مهمونی! چهارشنبه من مهمونی داشتم. پنجشنبه قم بودیم که تا جمعه عصر طول کشید. بعد رفتم خونه آزاده که مهمون داشت تاااااا آخر شب. اومدم خونه دوش گرفتم کتاب بخونم. نخونده خوابیدم. کتاب باقیمانده روز را دارم می خونم. یا بهتر بگم دارم نمی خونم! بیشتر از یک ماهه. با ذوق زیاد از مغازه کتاب های نایاب انقلاب پیداش کردم و با ذوق خیلی خیلی زیاد اومدم خونه که ببلعمش و ببینم نویسنده اش - کازو ایشی گورو- که امسال نوبل ادبیات را برده چی نوشته. یک ماهه این کتاب از روی میز به کنار تخت و از کنار تخت به روی مبل جابجا میشه و هنوز نخوندمش. سرم خیلی شلوغه. دستم درد می کنه. کار تجارت امونمو بریده. با مهدی و لیدا کتاب خاطرات دکتر رمضان زاده را شروع کردیم و اوضاع خیلی به هم ریخته است. رفتیم آزادی. فاصله محل کار تا خونه شده یک ساعت! در بهترین حالت دو روز هفته را ساعت 7 میرسم خونه و سه روز دیگه را حدود 9 شب! پنج شنبه جمعه ها هم که در حالت دویدنم. بین مهمونی های خودم و بقیه. مثل همین هفته که گذشت. برنامم این بود که چنج شنبه صبح د وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 1:24

بیچاره آقای عباسی مرد. دیروز ایست قبلی کرد. حدودا 40 ساله بود که ازدواج کرد. خیلی دیر. اولین نامزدی‌اش را یادم هست. لیلا دختر حاجی نشسته بود کنار عروس و گیلاس می گذاشت داخل دهان عروس. لبهای عروس باریک بود با ماتیک قرمز و عشوه می‌آمد. دختر ترکه ای با آن لبهای قیطونی و ماتیک قرمز خیلی با هیبت آقای عباسی جور در نمی آمد. فکر کنم اسمش هم هیبت بود. چاق بود و کچل با لپ هایی قرمز و وانتی آبی! ازدواجشان به عروسی نکشید و جدا شدند. بعدتر ها زنی گرفت که با هیبتش جور بود. تپل مپل بود و کمی آفتاب سوخته و اهل زندگی. این را مامان می گفت. دست هایش هم زمخت بود. قید مراسم را هم زدند. یک راست رفتند سر زندگی شان. زود هم بچه دار شدند. زود هم بچه دوم را به دنیا آوردند و فکر می کنم زود هم مرد. بیچاره آقای عباسی.  وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 3:02

برای زندگی یک نفر کم است دو نفر زیاد.  نوشته بودم دلم می خواهد حایی باشم دور، خیلی دور و تنها. رویاها، خیالی نیستند. تبلور واقعیت ها هستند. تبلور من واقعی. من در خیالم زنی بودم همیشه تنها. پر از کار و کار و کار. گاهی با مهمان هایی سرزده اما دوست داشتنی. نفر دومی که بیاید. بنشیند. جای بخوریم. گپ بزنیم و برود. باز من باشم و من و من.  فکر کردم این رویاست. رویای سرکش ۲۴ سالگی. رویای ۲۴ سالگی سرکش. من ۳۰ ساله هستم. می بینم که رویا نبود.  نوشته بودم بروم یک جای دور. خیلی دور. تنها. یک شهر شمالی. جایی شبیه ماسوله. یا همچون جایی. گاهی هزارگاهی مهمانی بیتید آخر هفته. به فدر سرخ کردن چند تکه غدای آماده. در حد گپ و گفت‌هایی در این حد که تنهایی اذیتت نمی کند؟ و من احتمالا می گفتم برای زندگی یک نفر گاهی وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 3:02

سمیرا توی دلش یه بچه داره. دفعه قبل اون بچه دو ماهه نشده سقط شد. کمتر از یکسال گذشته که مجددا بچه داره.  امروز بهم خبر داد. اونم چه روزی. من داشتم قبلش به این فکر می کردم که اگر بمیرم یا بهتر بگم خودم را بکشم دقیقا کیا اذیت می شن. مامان و میلاد و  آزاده که احتمالا تنهاتر میشه. اینجای کار بودم و هنوز نوبت به بقیه نرسیده بود که سمیرا پیام داد بچه دارم.  خب دیگه. در حالی که خوشحال شده بودم اما فکر کردم چه کاریه. به میلاد گفتم. میلاد می گه حماقته. من می گم انگیزه است. باید خیلی زندگی را دوست داشته باشی که حاضر باشی یکی دیگه را هم دعوت کنی بیاد زندگی کنه با تو.  نمیگم هیچ وقت بهش فکر نکردم. فکر کردم. مثلا پنج شنبه که رفتیم سینما با میلاد یه خانواده چهارتایی سینما بودن. یه خانم و آقا با دو تا دختر وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 3:02

این روزها بیشتر از همیشه خاطرات دارند جان می گیرند و زنده می شوند.  امروز یادم افتاد بچه که بودم داستان می نوشتم. فکر کنم یکی از اولین داستان ها اسمش این بود «کفش های زرد ماری». یا اسم داستانم این بود یا اقتباسی بود از کتابی با همین عنوان. حدس می زنم آزاده اولین خاننوده کتابم بود و سخت اعتقاد داشت من آن را عینا از کتاب دیگری کپی کرده ام. اما من کپی نکرده بودم. آن وقت ها بچه بودم با اصطلاح اقتباس آشنا نبوذم. واگرنه ازاده را که یادم هست حسابی لجم را دراورده بود، حتما قانع می کردم.  کتاب دبگری هم داشتم. اسمش را یادم نیست. فقط یادم هست که چالش بزرگم در نوشتن اسم بود. انتخاب اسم برای شخصیت ها.  من آن وقت ها شاید 10 سال داشتم. اسم های خارجی زیادی بلد نبودم. هرچه اسم خارجی بلد بودم اسم شخصیت کتاب ه وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 3:02

ساعت 9.30 که بیدار شدم گوشی را چک کردم که ببینم کسی بهم زنگ نزده. چون همیشه همینه. جدیدا نه میس کالی می افته و نه پیامی میاد. کسی نیست که با کسی کار داشته باشه.  اما یه میس کال افتاده بود. آقا حیدر. دلم ریخت و اولین فکری که کردم این بود که بی بی شوکت مرده و آقا زنگ زده به من خبر بده. تا اومدم از تخت بیام پایین و برم تو اتاق بغلی و زنگ بزنم به اقا فکر کردم که نه شایدم بی بی نمرده، چون 2 ساعت پیش آفا زنگ زده. 7.30 و حالا 9.30 بود. اگر بی بی مرده بود، جز آقا باید ازاده یا امیر یا مریم بهم زنگ زده بودن. اما آقا که شماره منو نداشت کلا.  زنگ زدم. سه تا بوق نخورده بود که برداشت. گفت ازنام. گفت که شب ها همیشه خوابه یا سر آبه یا نیست و مامان بهش گفته ما هی زنگ میزنیم و اون نیست.  فکر کنم مامان دروغ گ وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 3:02

این پست را باید دو روز قبل می نوشتم. دوشنبه شب. 10 آبان. صبح آقا با گوشیش بهم زنگ زده بود که حالم را بپرسه اما چون میلاد خواب بود و چون منتظر شنیدن خبر بودم جای احوالپرسی خوب حرف نزدم. شب که برگشتم خونه باز آقا زنگ زدم. از خونه از شماره 9758 همیشگی. 20 ساله که این شماره خونه ماست و چه خوب که در این تغییر و تحولات شماره ها فقط چند تا 2 به این شماره عوض شد. هممون باهاش عشق میکنیم.  گفت گل من خوبه؟ من از صبح که زنگ زدم شل حرف زدی و فکر کردم گل من چیزیشه. خندیدم. با همون صدای بلندی که آقا انتظار داره همیشه بشنوه و گفتم خوبم. همیشه گوشی را که برمی داره زنگ بزنه با صدای بلند می گه الووووووو. وقتی اینو می گه همه ی فهمیم که خوشحاله که ادم اون ور خط را خیلی دوست داره و می فهمیم که انتظار داره ما هم ش وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 3:02

گاهی اوقات حس می کنم باید همین الان تلفن را برداری و به همه آدم‌هایی که ازت دلخورن یا ازشون دلخوری زنگ بزنی و بگی بیا قهر نباشیم. حرفم نزدیم نزدیم به هم سرم نزدیم نزدیم اما بیا قهر نباشیم. حداقلش اینه که وقتی یاد یه خاطره خوب از هم می‌افتیم بتونیم تلفن را برداریم و بگیم فلانی فلان چیزو یادته! یادته تو خوابگاه توی یه تلویزیون سیاه و سفید که به زحمت 8 اینچ بود هر شب یه فیلم مطرح تاریخ سینما را می‌دیدیم؟ بگیم امروز داشتم دنبال لینک سینما پارادیزو می‌گشتم یاد تو کردم. همین! یا تلفن را برداری بگی هی فلانی تو تاکسی‌ام داره آهنگ «نامهربونی» مرتضی احمدی را می‌خونه و جفتتون فقط بخندید. یا بگی الان آملیم و یه جعبه نون خامه‌ای رو تراسه و قه قه بخندید. با چند نفر میشه آهنگ شیدا شدم ناظری را گوش کرد و از وقت و بی وقت ...ادامه مطلب
ما را در سایت وقت و بی وقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roznegarnameho بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 3:02